حکایت زندگی؛ مانند حکایت آن شخصی است که رفته بود پیش دلاک تا روی بدنش نقش شیری خالکوبی کند. دلاک که خواست دُم شیر را نقش بزند، صدای مرد از درد بلند شد و گفت کجای شیر را نقش میزنی. دلاک گفت: دُم، مرد گفت: دم نمیخواهد از جای دیگری شروع کن. دلاک خواست یال شیر را شروع کند که دوباره صدای مرد بلند شد، که یال هم نمیخواهد برو سراغ جای دیگر. به همین ترتیب هرکجا را خواست نقش بزند صدای ناله مرد بلند شد که نمیخواهد. دلاک که کم طاقتی مرد را دید گفت: شیر بی یال و دم و شکم را که دیده است. زندگی هم بدنهایست که نقش گرفتن و زیباوشدنش با کم تحملی و بی طاقتی ممکن نیست. آنجا که میخواهی زندگیت را زیبا کنی و به هدفت برسی باید تحملت را بالا ببری و سختیها را طاقت بیاوری. هر کم تحملی و جا خالی دادن بخشی از نقش شیر زندگی را کم میکند. و روزگاری میرسد که هیچ نمیماند جز شیری بی سر و یال و دم و شکم. جز کارهای پراکندهای که همه اش به خاطر کم صبریها نیمه کاره مانده است. و زندگیای که وقتی به آن نگاه میکنی هیچ نقشی را به خود نگرفته است.
حسرت دردهای نکشیده را زمانی میبری که مینشینی و هی دوتا دوتا چهارتای زندگیت را زیر و رو میکنی و به هیچ جوابی نمیرسی.
درباره این سایت